. حذف گردید مصادیق محتوای مجرمانه فتا تارنمای مجازی نظارت همگانی محیط فضای مجازی اسلامی جمهوری ایران گردید حذف محتوای مجرمانه مصادیق توسط نظارت بر فتا می اسلا ن ا ر ا ی ا ف ذ ح د ی د ر گ ری مهو جم یم السا اتف ق ا د ص م ی او ت ح م.
ا. بنا بر تشخیص. کارگروه نظارت همگانی بر فضای تارنمای مجازی. جمه.ری اسلامی ایران فتا. این مطلب حذف گردید .
حذ. ف. گر. د. ید.
بدلیل حمایت از. آزادی حق بیان. و آزادی نظر. و حمایت از. خط فکری نویسنده مورد نظر یعنی اقای شین براری. و محکوم نم.د نم
محکوم نمودن. هر. شخصی که بر علیه ازادی اندیشه و ازادی قلم. حکم ممنوع القلمی. برای. یک نویسنده ایرانی. صادر میک
نپ تعداد امضاء جمع اوری شده در حمایت از. شهروز براری صیقلانی با تخلص شین براری. توسط انجمن نویسندگان ایران امروز، تا این لحظه سیصد و چهل هزار و پانصد و سی و هشت امضاء میباشد
امآوری شده در سایت کتابناک در حمایت از نویسنده شین براری. تا این لحظه. 342904. امضاء میباشد . 1396/01/20 شیراز جمع آ
درگیر فرآیند مدرن سازی شده ایم که گاه کور می نماید و گاه همین نگاه، کشورهای جهان سوم را به قهقرا می برد؛ خبرنگاریم و نیک می دانیم بد خبرها احاطه مان کرده اند اما در این حین خرسند می شوی آن گاه که مخاطبی وفادار، با دفتر ایرنا تماس می گیرد و می خواهد از نانوایی اجدادی حسن آقا در محله کهن امین الضرب رشت گزارشی تهیه شود.
در عالم خبری ، دست رد زدن به سینه سوژه ها گناهیست نابخشودنی؛ آدرس ثبت می شود و توصیف مجید درویش گفتار، مخاطبی که با تماس خود، ایرنا را به سمت تولید گزارش نان بربری تنور اجدادی عمو حسن سوق میدهد. طبق معمول و روند کاری ، ابتدای امر به موتورهای جستجوگر همچون گوگل رجوع میکنم ، خب هیچ رد پایی از نانوایی حسن آقا نیست ، سپس نام محله ی امین الضرب رشت را جستجو میکنم ، و به بیش از پنجاه داستان کوتاه ، بلند ، نیمه بلند رمان ، برمیخورم ، برخی را پیش تر خوانده ام ، حتی هنوز نام نویسنده ی اثار ملکه ي ذهنم مانده ، سپس در میابم که منظور از محله ی ضرب درون داستان هایشان امین الضرب بوده و براستی که خودشان نیز اهل و ساکن انجا هستند، با ایشان تماس میگیرم ، ظاهرا با شنیدن واژه ی ایرنا نیوز ، از همکاری با ما دلسرد میشوند، خب عادی ست تقریبا قشر قلم بدست با خبرنگاری که در خدمت یک نهاد دولتی باشد همکاری نمیکنند تا رسالت شان را به رخ طرف بکشانند. ناگزیر راهی گیلان و شهر رشت میشوم ، مشتاق دیدن مکانی هستم که پیش تر داستان های بسیار از آن خوانده ام ، خب حقیقتا که اندکی وسوسه بر انگیز است.
یک هفته از تماس می گذرد؛ شب سرد آذرماه به زمستان می ماند؛ وارد محله امین الضرب می شوم ؛ یافتن جای پارک خوشایند است و با دل ناخواه شور ساز زنده یاد علی تجویدی می بندم و جمع مشتریان نانوایی عموحسن را ورانداز می کنم؛ گویا نه مردانه نیست و مشتریانش اندکی متفاوت به نظر می رسند.
پیرزنی که گذر سال ها اندکی قد خمیده اش کرده، سبد قرمز پلاستیکی دسته گسیخته ای دارد؛ دیگری کلاه شاپو به سردارد و آن دیگری به هیبت دوچرخه سواران حرفه ای همه لوازم ایمنی یک دوچرخه سوار را داراست و از سرما دست هایش را بهم می مالد.
خجالت در دنیای خبری تعریف شده نیست؛ اما نمی توان بر ذات چیره شد ،دور می ایستم و به داخل نانوایی نگاهی می اندازم تا اینجای کار خیلی تفاوتی جز قدیمی بودن نمی بینم، بیشتر نگاه می کنم؛ تنور خشتی است و عمو حسن را می بینم که گویا در گذر سالیان اندکی قد خمیده گشته و چانه بر چوب شکل می دهد و خشخاش بر خمیر می پاشد و دانه دانه خمیرها را بر خشت های آتشین می چیند.
آقا مرتضی فرزند جوان اوست که مشتریان را یکی پس از دیگری با نان های برشته در کاغذی کوچک راه می اندازد؛ آرام نزدیک می شوم می گویم خبرنگار هستم، ابرو گره می کند و می گوید نمی توانید وارد شوید با پدر هماهنگ کنید؛ عموحسن را صدا می زند مجبورم بلندتر توضیح دهم کمی فکر می کند و گویا کلامش را در آتش ذهن می گدازاند و سپس ماهرانه سخنش را در آب سرد خطابه اش فرو می برد؛ بیا تو .
مشتریانش هم کنجکاو شده اند؛ آتش تنور مطبوع است، قدری در ارتباط گیج شده ام، بی تفاوت چانه ها را بر چوب بلند شکل می دهد و یک به یک بر خشت های آتشین می چیند .
قدمت نانوایی را که جویا می شوم به عکس های قدیمی دور و بر نانوایی اشاره می کند و می گوید اجدادیست و خودم نخواستم و نمی خواهم صنعتی شود؛ گران شدن قیمت ها را جویا می شوم می گوید: مانند بقیه نانوایی ها .
عمو حسن قدری مهربان تر شده و می گوید: همقطارانم صنعتی شدند چون صرف نمی کرد، به قدر کافی پول آب و برق و گاز گران شده، اما من خودم این شیوه اجدادی را بیشتر می پسندم.
بالای نیم قرن، ساعت سه صبح کرکره این مغازه را بالازده و به گفته خودش آب و آتش را با یکدیگر آشتی داده و گندم ستوده است؛ خاطراتش از محله امین الضرب - که نامش برگرفته از یکی از رجال ی قاجاریه است - بیداد است؛ نمی داند از کارخانه ابریشم و اداره کل قند و شکر شهرستان در همین خیابان بگوید یا روزگاری که کارگران کارخانه ابریشم کشی هر روز با سوتی که در رأس ساعت هفت صبح نواخته میشد، بر سر کار میرفتند. ( سوت کارخانه ابریشم به خاطر کوچکی شهر در اکثر نقاط آن شنیده میشد؛ عده ای از مردم برنامه صبح گاهی خویش را بر حسب زمان نواختن این سوت تنظیم میکردند ؛ این کارخانه تا نیمه دهه 60 به فعالیت مشغول بود.)
عمو حسن در پاسخ به سوالی که پرسیدم آیا می خواهد این شیوه پخت احیا شود یا اصلا، نیاز به حمایت دارد؟ می گوید : هیچ نمی خواهم ؛ همین خوب است .
او مدرن سازی ( که تعریف او از زندگی کنونی است ) را افتادن از باغ به قفس توصیف می کند و می گوید : گرانی زیاد شده، کاش !جوهره انسانی آدم ها حفظ شود.
گفتارش به فیلسوفان نزدیک شده و با چشم حرف هایش را می بلعیدم که ناصر احراری از مشتریان متعصب عمو حسن می گوید: 'نان تنور اجدادی عمو حسن در گیلان دومی نداره کافیست یکبار امتحان کنی تا دیگه نتونی به هیچ بربری لب بزنی .'
او می گوید: ماندن در صف نان عمو حسن صفای دیگری دارد، مشتریان اگرچه از دور و نزدیک و گاه حتی شهرها و روستاهای اطراف می آیند اما به تقریب، همدیگر را می شناسیم.
مشتری دیگری که به قامت مردمان کشورهای پیشرفته مجهز به تجهیزات پیشرفته دوچرخه سواری بود، کلاه ایمنی چراغداراش را بر سر جا به جا می کند و ایرنا را خوب می شناسد و می گوید : چه عجب ! در هیاهوی سخت خبرها سراغ عمو حسن آمدید.
هنرمندانه سخن می گفت و به اصرار هم راضی نشد نام بگوید؛ فقط گفت کاریکاتوریست هستم و امضایم گاه سنجاق است و با مجله گل آقا و بسیاری از مجله های دیگر همکاری داشته و دارم.
شاکی از نداشتن انجمن کاریکاتور در گیلان است و تنور عمو حسن را به بهشت و جهنم توصیف می کند و می گوید: شیون فومنی هم نان را چنین می سراید؛ یک دشت نان گرم / یک سفره اشتها / گندم، منم که دلم سینه چاک هوای توست .
او می گوید: تعصب ندارم اما کیلومترها مسیر را طی می کنم تا نان عمو حسن را به خانه ببرم چرا که اهل خانه ، عطر نان عمو حسن را به خوبی با نان های صنعتی تمیز می دهند.
ادامه می دهد: عادت همه جا ملکه ذهن می شود؛ خوشبختانه مردمان این محله به عطر نان عمو حسن عادت کرده اند و گندمِ آتشِ تنور او را به رنج برنج خوش تر می دارند.
حال که او کاریکاتوریست است پس بی شک افراد اهل قلم شهرش را میشناسد ، از وی سوال میکنم تا رد پایی از اقای براری صیقلانی بدست بیاورم ، خانمی بلند قامت و مانتو پوش پیش میاید مرا از سر تا پا ورانداز میکند و بحالتی متعصبانه و کمی غضبناک میپرسد؛ چیه؟ شهروز م رو چیکارش داری؟ آقا مرتضی به فریادم میرسد و برای آن خانم شیکپوش و ریزبین توضیح میدهد که بنده خبرنگارم، بیکباره رنگ و رخصار طرف مقابل عوض شده و بطوری حال و احوال پرسی میکند که گویی سالهاست آشناییت داریم. کاشف بعمل میاید که خانم صیقلانی مادر شخصیست که بنده نامش را به زبان آورده بودم ، در این میان نیز بحث را به ازدواج و یا عدم تمایل ازدواج بین جوان های محل میکشانند ، خانم به متلک و شوخطبعانه اقا مرتضی را خطاب قرار میدهد ، اقا مرتضی نیز توپ را به زمین فرد غايب می اندازد سرآخر نیز جمع بندی میکند که هرگاه اقا شهروز ازدواج کرد ، او نیز ازدواج میکند ،
آقا مرتضی فرزند جوان آقا حسن ازدواج نکرده و هنگام چانه صاف کردن بالش زیر زانو می گذارد و از مشغول بودن به کار اجدادی خرسند است ، می گوید: کارم را دوست دارم اما تا همین نسل من ادامه این کار بس است؛ فرزندم باید درس بخواند.
کارگری خسته از ته صف آمد داخل مغازه و گفت : عموحسن سه تا خشخاشی؛ می رم و بر می گردم و رو به من ، گفت از گرانی نان بنویسید و وقتی از مغازه خارج می شوم به صدا و ملال کفش های پاره ام هم گوش کنید چون به خش خش برگ های پائیز می ماند؛ خندید و رفت.
با هم حرف می زدند و می خندیدند و دیگر به صف نانوایی نمی مانست؛ همه می خواستند حرفشان را بزنند و آن پیرزن که نمی دانم چرا کهن خانم صدایش می زدند می گفت : دیدی آقا مرتضی به همه یک جور نان می دهد و دیدی که نگران دست مشتریانش هم هست تا داغِ نان اذیتشان نکند ؛ به همه یک تکه کاغذ کوچک می دهد که دستشان نسوزد.
با خود گفتم این همه انجمن مردم نهاد تلاش می کنند که به مردمان بفهمانند پلاستیک خانمان بر انداز محیط زیسمان می شود؛ اما این بانوی پیر بی هیچ توجه به شعار این انجمن ها خود صحت نگه می دارد و هنوز با همان سبد قدیمی به خرید می رود و دستکم برای خرید پلاستیک کمتر مصرف می کند و یا هیچ پلاستیکی در نانوایی عمو حسن دست مردم داده نمی شود؛ واقعا این تفکر گران شأن نسل کهنمان از کجا بود؟ چرا امروز طبیعتمان به آنجا رسیده که از دست خشونت آدمیان در امان نیست و طبیعتمان در زباله های پلاستیکی غرق می شود ؟
یاد بخشی از سخنان فیلسوف آلمانی معاصر هانس یوناس در کتاب اصل مسئولیت افتادم که نوشته بود: ما نیازمند اخلاق تازه ای هستیم که بتواند در برابر معارضه جویی های تمدن تکنولوژیک پیشرفته، اصولی سامان بخش در اختیار ما گذارد و هچنین زنده یاد داریوش شایگان که می گوید: فرآیند مدرن سازی کور در کشورهای جهان سوم گرفتار نوعی حرکت قهقرایی شده که در نظر بسیاری کسان، بازگشت به اشکال کهن فرهنگی، تنها راه زنده کردن هویت فرهنگی است.
نمی دانم آن شب سرد پائیزی از سر اتفاق مشتریان عمو حسن چنین بودند یا همیشه مشتریانش متفاوتند؛ از تردید نخست خود، نسبت به انتخاب سوژه تنور اجدادی عمو حسن دچار شرم شدم و دانستم چقدر حرف ناشنیده بین مردمان شهر وجود دارد که هر یک فلسفه ایست برای آموختن .
روزهای اخیر بهای نان در گیلان 20 درصد افزایش یافته و لذت طعم نان تنور اجدادی عموحسن قدری از این حس ناخوش می کاهد
گزارش از مرضیه ضاهن.
∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانیست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچهی بنبستشان، در خط افق ، رشته کوه البرز و قلهی سفیدپوش دماوند را ببیند ابرها در نگاه افسردگان شهر ، همچون دیواری بنبست و تیره ، مسیر پرواز به آسمان را سدّ کردهاند. شهریار از کودکی چشم انتظار روزهای آفتابی و صاف، عبور ابرهایی ناتمام٬ را به نظاره مینشست تا بلکه بتواند از فرسنگ ها دورتر ، گیسوی سفید دماوند را ببیند. ٬٫ گویی از همان کودکی گیسوی سفید یار به طالعاش گِـرِهِی کوری خورده بود . او از همان کودکی بیش از حد به تفکر و تجزیه تحلیل روزگار ، مینشست. تاجایی که گاه زندگی کردن را٬ زِ ٫ یاد میبرد ، و بجای اینکه زندگی کند به چیستی و چرایی ِ زندگی میاندیشید. موههای خرمایی و چشمان سبز او ، با روشنیه بیش از حد و سفیدی پوستش درآمیخته و هماهنگ بود. او حاضرجواب و زبانبازی قهار بود. همواره جوابی در آستین داشت. در تجزیه و تحلیل هر شرایطی یک قدم از دیگران پیش بود. او هرگز از پدرش خاطره ای نداشت ، و این نکته که پدرش را هرگز ندیده است بههیچ وجه ناراحتش نمیکرد، او حتی تصور درست و واضحی از نقش و جایگاه ، پدر، در هر خانواده نداشت. اغلب خیال میکرد که پدر موجودی خشمگین ، بی حوصله و سست اعصاب است که سیبیل کلفتی پشت لبش ، سیاهی میکند. و دائم درحال داد و فریاد ، عربده و تنبیه فرزندانش است. زیرا او شش سال بیش نداشت و تمام تصوراتش ، حاصل حرفهای مامانشوکتش بود که در هر محفل و مجلسی ، دم از بد و بی معنا بودن رفتارهای مردهای ان سرزمین میزد ، و بادی به قبقب انداخته و سرش را با افتخار بالا میگرفت و میگفت♪ : •شوهر که بخواد کج دهن باشه ، دست بزن داشته باشه و یا بی عاطفه باشه ، همون که سینهی قبرستون باشه ، بهتره. والااا! من خودم واسه این طفل معصوم (شهریار) ، هم پدر بودم ، هم مادر ، تازه رفیق و برادر خواهرم بودم . ههه هرکی خبر دل خودشو بهتر از دیگران داره. جونم واست بگه که ، من تا فهمیدم شوهر خدا نیامرزم ، دست بزن داره و عیاش و خوش گذرانه ، دیگه دورش رو خط کشیدم ، تا بخودم اومدم دیدم چند ماهه باردارم ، اول میخواستم سقط کنمش، ولی شوهر خدانیامرزم از پشت میله های زنگار زدهی زندان ، لحظهی ملاقات پشت گوشی گفتش♪£: شوکتی ، حالا که خدا خواسته و بچه بهمون داده ، پس نگهش دار ، شاید یه گلپسر باشه . تاج سر باشه£› منم خام شدم والااا ایشع پسر فقط دردسر. منم از دستش دیگه شدم جونبسر. خداسر شاهده که، _منه خاکبرسر اگه میدونستم بچهام پسره ، خودمو از زندگی ساقط میکردم و به درک واصل میشدم ، اما خودمو گرفتار و پابند این بچه نمیکردم. منه بخت برگشته ، چه میدونستم که اینبارم بخواد از زندون آزادش کنن ، بازم برام شوهر بشو نیست که نیست.
البت قولش که قول بود واقعا تا یکماه پاش به هولوفدونی وا نشد ، ولی یه شب اواخر زمستون بود که دعوامون شده بودش ، از خونه انداختمش بیرون ، گفتم برو گورتو از خونهی پدربزرگم ببر بیرون. برو گم شو، نمیخوام ریختتو ببینم مردیکهی قمارباز ، مافنگی، مردیکهی پافیوس ،شانهبدوشــ،، › اونم رفت و یکماهی گذشت و برنگشت ، انگاری یه کلوخ سنگ نمک توی دلم آب کرده بودند. ازبس که دلم شورش رو میزد، اوایل فروردین بود ، از اول عیدی دلم بد افتاده بود ، تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم و این بچهی ناخواسته رو سقط کنم ، چون بعد فوت حاج اقا بزرگ من دیگه کس و کاری نداشتم ، دلم به شوهرم خوش بود اونم که توزرد از آب در اومده بود، تصمیم گرفتم که فردایی برم زایشگاه روسها ، و سقط کنم، فرداش رفتم تا زایشگاه ، چون زایشگاه روبروی استادیوم ورزشی بود، دیدم خیابونها بسته شده و جمعیت زیادی توی خیابون هستند، چشمم خورد به امجد خانم ، و سلام علیک کردم ، و از ترس اینکه اون منو ببینه که رفتم توی بیمارستان حمایت مادران ، راهم رو کج کردم و برگشتم خونه . خلاصه نشد که برم تا زایشگاه. شنوفتم (شنیدم) مسابقه بوکس ایران رو اوردن اینجا و توی رشت برگزار میکنن. چند روزی گذشت ، دقیقا یادمه کهاحتمالا هفت یا هشت فروردین بود ،داشتم از کوچه می اومدم بیرون که از شدت وزش باد ، چادرم داشت ازم جدا میشد ، خواستم چادرم رو درست کنم و نزارم باد ببرتش که چترم رو باد برد، دقیقا یادم نیست ، فکر کنم سهشنبه بود ، منم از سه شنبههای خیس خوشم میاد، اون روز بارون شلاقی میبارید ، یهو دیدم کلی اهالی محل دارند با دست و رقص و قر با دستههای گل و حلقهی گل هلهله کنان میان سمت خونه امجد خانم اینا. که شنوفتم پسر کوچیکه اَمجَد خانم، یوسف، مثل اینکه توی مسابقات سراسری بین صد تا بوکسور حرفهای موفق شده توی نُه مسابقه ی پی در پی ، پیروز بشه و همه رو ناک اوت کنه و نفر اول شده، چیچی میگن بهش؟؟. کاپه؟تاپه؟طلا رو برنده شده، همه خوشحال بودن، شوهر امجدخانم ، اقاسجودی ،جای داداشمه ،خیلی باشرافت و باوجوده. اومد جلو و شیرینی تعارف کرد . منم با دیدن خوشحالی و شادی اهالی شهر، خوشحال شدم، والا اشک شوق از چشام میریخت پایین. انگار من جای امجد خانم هستم و پسر من قهرمان شده. اونجا توی دلم الهام شد که که اینا همه یه نشونه از سمت خداست . و من نباید برم بچهمو سقط کنم ، چون دقیقا وقتی که داشتم میرفتم سمت زایشگاه اونا با ساز و دوهول و آواز از روبرو رسیدن و کوچه رو بستن از بس پرتعداد بودن. و یا اینکه باد چترم رو بردش ، و اون لحظه به خیالم ، اینا همه نشونهست. تصمیم گرفتم برم سقاخونه، شمع روشن کنم و نیت کنم اگه بچهام پسر بود ، بتونه مردم شهرش رو خوشحال و سربلند بکنه. به قول معروف پسر منم بشه عین یوسف سجودی و آخر عاقبتش مثل این جوان بشه. _فرداش، دم ظهری چارقد سفیدمو زدم زیر بغل ، شال و کلاه کردم رفتم سر پل ، زرجوب ، آمار کبلایی رو گرفتم ، تا که خبر رسیدش که یکی زده دیشب ، یوسفسجودی رو کشته. خنده ام گرفت ، گفتم این چرت پرتا چیه که میگید. من خودم با دو چشام دیروز دیدمش که گردنش حلقه گل انداخته بودن و روی شونههاشون داشتن میآوردنش خونه. اونم مدالش رو انداخته بود گردنش و خوشحال بود. ولی دیدم جدی جدی اینا دارن یه چیزایی رو دم گوش هم پچ پچ میکنن، رفتم لبآب دیدم اوضاع غم انگیزه ، خودم البت حس کرده بودم که آژان زیاد رفت و امد میکنه ، ولی توی نخش نرفته بودم که حالا توی اون وقت تنگ و اوقات تلخ ، بشینم و بخیالم چُرتکه بندازم ، که قضیه چند چنده؟ ولی تا اسم عظیم رشتی اومد ، گوشم تیز شد ، نم نمه راهمو کج کردم ، اومدم سر مغازهی اکبربغالی ،برام یه صندلی گذاشتش مشتی محرم ، منم نشستم دم بازارچه ، زیر دامنهی دکِهی زَهوار در رفتهی میرآقابرندی . یه کمی نشسته بودم که پرویزخراسانی اومد، سیبیلشو تاب داد و منومنع کرد، فهمیدم تونمیری یه خبرایی هستش!. از آقپرویز سوال کردم که چی شده؟ اونجا بود که خبر رو از دهن اق پرویز و کبلایی کیجا (کربلایی) شنیدم . وااای چشام سیاهی رفت. همهچیز رو تار دیدم! باخودم گفتم اینا واسم خواب دیدن. میخوان منو دار بزنن ، جای قبر منو توی غار بزارن. واای دنیا روی سرم خراب شد. روزگارم ، زمین و زمانم سیاه شد. توی دلم آشوبی بپا شد، چون فهمیدم شب قبل شوهرم با قولبمی چوماغ توی کافه صحرایی سمت جادهی انزلی دعوا گرفتن و این وسط یوسف سجودی هم از دستِ برقضا ، تصادفا با دوستاش اومده بوده کافه صحرایی تا قهرمانیش رو جشن بگیره، ظاهرا از شانس بدش دقیقا نشسته بودش سر میزی که بین قولبمیچوماغ و شوهرم قرار گرفته بود و عظیم (محمدسوادکوهی) از مدتها قبل کینهی قولبمیچوماغ رو توی سینه داشت. و ظاهرا اون روز دقیقا تازه قولبمیچوماغ از زندان آزاد شده بود، بحث بالا گرفت، و یوسف طفلکی نگران جشن قهرمانی خودش بود که خراب نشه، پس بلند شد و به جفتشون گفت که خواهشن کوتاه بیآیند و صلوات بدند. ولی شوهرم برمیگرده به یوسف سجودی میگه، ;♪بشین سرجات بچه فوکولی. تو چند سالته که خودتو توی دعوای دو تا گُنده لات راه میدی و میخوای وساطت کنی!؟ یوسف با آرامش و لبخند میگه؛♪ من یوسف سجودیام، نمایندهی ایران توی مسابقات آسیایی بوکس. و بیست و پنج سالم هستش. من تازه چند ساعته که قهرمان کشور شدم و اومدم با دوستام تا کسب سهمیه شرکت در مسابقات آسیایی رو جشن بگیرم . نمیخوام جشنم خراب بشه. "قولبمیچوماغ گفت؛ حالا چی؟. مثلا خیلی قولدور و پهلوانی؟. داری خط و نشون میکشی ، بچه فوکولی ؟! یوسف در جوابش با آرامش و متانت گفت؛ من قهرمان مُشت زنی هستم، نه اینکه قهرمان مردمزنی.
قولبمیچوماغ که کلهشق تر از این حرفا بود گفت؛ بچه جون ما اندازهی سن تو ، دست به چاقو کردیم، اونوقت انتظار داری، تو ٬ یه الف بچه، بیای و وساطت کنی!. زکی اقارو باش.
-®شوکتخانم پس از گفتن این خاطرات تلخ، لحظهای سکوت به طرح فرش خیره میشود ، و بغض میکند و با غمی جانسوز ، آهی میکشد و ادامه میدهد؛ ♪جونم براتون بگه، ظاهرا یکی اون لحظه برق کافه رستوران رو قطع میکنه ،و . وقتی که برق دوباره میادش، همگی میبینند که یه قداره (دشنه) رفته توی سینهی جوان بیچاره و پیراهن سفیدش ، خیس از خونه. شوهرم که یه گوشهای افتاده بود ولی قولبمی چوماغ جلوی یوسف متعجب خیره مونده بود به یوسف ، و اینکه اگه چاقوی خودش توی دستشه ، پس چاقویی که توی قلب اون جوان فرو رفته ، مالِ کیه؟ همون لحظه یه نفر از مشتریای کافه از پشت با صندلی میزنه توی سرش ، و اونم بیهوش میشه، تا آژان و پاسبان ها میرسند. بندهی خدا اون جوان ناکام که روز قبلش قهرمان ایران شده بود، با کمک مردم رسیدش درمانگاه پورسینا، ولی دیگه دیر بودش. و فوت شده بود.
این حرفارو از دهان کبلاییکیجا شنیدم ، و حالم بد شد، توی نگاه کبلاکیجا یه برقِ رضایتی بود چون اون با قولبمی چوماغ دشمنی و رغابت داشت ، و از اینکه چنین پاپوش و اتهامی بهش وارد شده بود ، خوشحال بود ، منم وسط بازارچهی چوبی ، خیره به پاشنهی طلایِ کیجا ، ماتم برده بود . و هزارتا سوال بی جواب توی سرم جوش میکرد ، والا من اون لحظه به فکر فرو رفتم! _ چون روز قبل رفته بودم و سقاخونه، نذر کرده بودم که اگه بچهی توی شکمم پسر باشه، آخرعاقبتش ، عین پسر اَمجَدخانم بشه. آخه نمیدونستم قراره فرداش بمیره و جوون مرگ بشه!. حالا با شنیدن این خبر، من وسط بازارچهی زرجوب ، گیج مونده بودم که اول از همه ، واسه کدامیکی ناراحت و غصهدار باشم، واسهی پسر أمجَدخانم ،یوسف که جوانمرگ شد؟ واسه بچهای که توی شکمم هست و ممکنه باباش رو قاتل معرفی کنن؟ یا حتی واسه نذر اشتباهی که کرده بودم ، مضطرب باشم؟ آخه من عجیب به سقاخونه اعتقاد داشتم، از طرفی میگفتم از کجا معلوم بچهی توی شکمم پسر باشه؟ ←والا حالا که هفت سال از اون روزا گذشته ، و بچهی توی شکمم قراره ماه دیگه بره کلاس اول ، باز دلشورهی نذر اشتباهی که کردم رو دارم، چون نگرانم این همه زحمت بکشم و آخرش پسرم جوانمرگ بشه. شوهرم (محمد سوادکوهی) تبرئه شد، ولی دیگه برنگشت خونه. قولبمیچوماغ، تا لحظهی اعدامش ، قسم میخورد که قاتل نیست. حتی به قاضی گفته بود که♪:اقای قاضی من از بچگی چاقوزنم، و بلدم چطور چاقو بزنم، و اگه یه مرغ بهم بدی، صد ضربه چاقو بهش میزنم ولی بعدش مرغه پا بشه و فرار کنه و زنده بمونه. _شوکت ادامه میدهد ♪: اما خلاصه متهم شد که پشت شهرداری توی شهربانی اعدامش کردند. خیلیا میگن که تمام دعوای منجر به قتل ، از طرف کبلاکیجا طراحی شده بود ، تا سر قولبمیچوماغ رو بده زیر آب. اما خب کبلاییکیجا همون ایام داشت توی کُردمحله ، مسجد میساختش ، و در عین حال چشمش دنبال زنهای بیوه بود ، اما اون سال بعد اینکه شوهر من تبرئه شد، چند وقتی پیداش نشد ، تا اینکه خبر مرگش اوردن. مثل اینکه رفته بود واقعا تغییر کنه و بچسبه به کاروکاسبی که سمت جنوب رفته بود و جنس گرفته بود توی راه برگشت ،توی درگیری کشته میشه البت سرآخر سال پنجاهو هشت کبلاییکیجا رو هم به جرم مزاحمت نوامیس ، توی میدان صیقلان تیرباران کردن. _ ههی روزگار توف تویِ بناکردت. ← -®در این بین ، شهریار شش ساله که در تاریکیه درون اتاق دچار بیخوابی گشته بود و به تلخی شاهد و ناظر اتفاقات و حرفهای درون روشنایی بود ، با خودش فکر میکرد که: ♪مامان شوکت الان که گفتش ؛هه روزگار توف تو بناکردت ! یعنی با خودش فکر نکرده که این روزگار رو کی بنا کرده؟ چرا به خدا حرف بد زد؟ حتما روزگار رو پدرم بنا کرده بود که مامانم این حرفو زدش ، اخه همیشه تمام حرفای بد ، به پدرم ختم میشه . حتی که وقتی میخواست بگه که یکماه دیگه مهرماه میرسه برگشت گفت؛ یه ماه دیگه این پدرسگ میره کلاس اول . یادم باشه که از خانم معلمم بپرسم سقط واصلش میکردم، یعنی چی؟ هههیییی وایی خداجوون ،، اگه معلمم خانم نباشه چی؟ من میترسم ، اصلا مدرسه نمیرم. ←یکماه بعد٬ اول مهرماه ←-® شهریار با مامان شوکتش روز اول مهرماه را به مدرسهی کنارهی رودخانهی زَر رفتند. شلوغ بود. ابتدا کنار پسرهای دیگر پشت نیمکتهای چوبی و زَوار در رفته نشست . برق رضایت در چشمانش میدرخشید . گاه مادرش را از پشت شیشهی کثیف کلاس میدید ، البته با فاصلهی بسیار دور. براحتی روسری سبز و حریرش را که یك گل زرد بزرگ و بدقواره سر تاجش داشت ، در میان تعداد بیشمار اولیا مییافت. مادرش بی وقفه در حال حرف زدن با اطرافیان بود ، شهریار چشمانش را ریز و دقیق کرده بود ، او در ان لحظهی خاص به روشنی ایمان داشت که مادرش در حال نقل چه صحبتهاییست . زیرا با حرکات بیشمار و افراطی دستانش در حین صحبت ، کاملا واضح بود که باز طبق معمول همان قصهی تکراری را برای افرادی جدید بازگو میکند . شهریار برخلاف عموم ، سر نیمکت ننشسته بود و سرخود به سمت پنجرهی آنسوئ کلاس رفته و به دیوار تکیه زده بود ، درست مقابل صورتش و چند انگشت پایینتر از فکش ، با مداد چیزی بروی دیوار کلاس هک شده بود ، بیشتر شبیه چهرهی اقای اسدی ، در همسایگیشان بود . البته در حقیقت فقط تصویر عدد ۱۴ بود که با کمی خلاقیت تبدیل به اردک شده بود، اما از آنجا که اقای اسدی برای خواستکاری از مادرش پیغام پسغام روانه کرده بود ، شهریار حس تنفری به او داشت. ماباقی همکلاسیان در انتظار امدن معلم ، خیره به لکهی پشت تختهی سیاه نشسته بودند ،در این بین پدر یکی از دانش آموزان کنار فرزند عزیز دردانهاش نشسته بود ، و اشکهای روز اول مدرسه را از گونه های پسرش پاک میکرد. شهریار که کش بندک شلوارش را از یکسو تا انتها درآورده بود ، طبق معمول زنگولهی کوچک سر بند شلوارش را به دندان گرفته و عصبوار ، میجوید . او از ابتدا عادت به جویدن حاشیهی بالشش داشت ، در آن لحظه به یاد قولی افتاد که به مامان شوکتش داده بود ، و قرار بر این بود که هرگز چنین کاری نکند ، همزمان محو سبیل پرپشت پدر همکلاسیش گشته بود ، اما لحن مهربان و محبت آمیز آن پدر با فرزندش ، شهریار را دچار پارادوکس کرده بود ، او در آن لحظه حالتی مابین حرص خوردن و کلافگی توأم با عجله برای روشن شدن تکلیفش ، شده بود ، زیرا تصویر ذهنیاش از شخصیت پدر در خانواده ، دچار دگرگونی و اختلال شده و او در بلاتکلیفی دست و پا ن ، چشم انتظار بروز یک واکنش خشونت آمیز و پرخاشگرانه بود. نهایتن معلم آمد و مشخص گردید که معلم مرد است ، و خانمی مهربان و خندهرو جایش را به مردی قوی هیکل ، چهارشانه و کچل داده ، که اووِر بلندی به تن دارد. رفتار معلم سراسیمه و پریشان بود ، کوچکترین توجهی به دانشاموزان نداشت ، شهریار تا آن لحظه اصل اول کلاس را فراموش کرده بود که باید پشت نیمکت باشد ، نه اینکه کنار درب کلاس و رو به ظرف سطل مانند بزرگی که در نقش سطل زباله در کلاس حاضر شده بود. دقایقی بعد ، شهریار در میان اولیا و هرج و مرج روز ابتدای مدرسه ، پیش به سوی مقصدی نامعلوم ، قدم برداشت ، نمیدانست که به کجا میرود ولی میدانست که هرجایی برود بهتر از ، حضور در آن کلاس است. درون حیاط بزرگ و عریض مدرسه به اینسو و آنسو میرفت ، سرش را از حجم شدید اندوه بالا نمی آورد ، بُغض راه گلویش را گرفته بود ، اما بیش از هر چیزی در آن لحظات ، مملوء از غروری پسرانه بود. زیرا نمیخواست مانند باقی اشکریزان کند خاطرهی اولین روز مدرسهاش را. از نظرش دلیل غصه ی او با تمامی دانش اموزان حاضر در آن روز ، متفاوت بود. مسیرش را رو به فرار طی مینمود، که عاقبت رو در روی مادرش ، به بن بست رسید ، مادرش به روی سکوی حاشیه دیوار مدرسه نشست ، سرش را پایین اورد ، به او خیره شد ، پرسید:♪ کجا تشریف میبردند اقا شهریار ؟ شهریار زبونت رو موش خورده؟ همه سر کلاسن ، ولی شما داری مثل خرگوش بین دست و پای پدر مادرا ، وول میخوری. کتاب ندادن بهتون؟ ®(در آن لحظه شهریار که دنبال بهانهای برای لاپوشانی و پنهان نمودن بُغضش بود ، با دستش سمت بندک شلوارش را نشان داد و برای خالی نبودن عریضه ، چند کلمهی تصادفی نیز بزبان آورد، او که همچنان بیش از حد سرش رو به پایین بود ، با انگشتش به بندکی که از شلوارش به یکطرف آویزان بود و تا نزدیکی زانوهایش رسیده و تاب میخورد اشاره ای مختصر کرده و به آرامی و با خونسردی هوشمندانهای گفت:♪ این بندک _ یهویی یه پسره دستش خوردش بهش _ بعد گریه_ پدرش سیبیل_ زدش در گوش بچهاش_ بعد من ترسیدم بنده شلوارم _ خانم خوش اخلاقه ، معلم نشده_ اقاهه گُنده _ دست بشورم _ برم کلاس _همه گریه_ من اونجا دیدمت تورو _ یکی گوفتش بیپا_ همه پاشدن_ معلم گفتیش؛بیجا_ همه نشستن _ سطل آشال تهش سولاخه_ فکرکنم خلابش کردن(شوکت که کاملا از اوضاع باخبر بود و حرف پسرش را کاملا میفهمید ، لبخندی به مهر زد و گفت ؛♪ میخوای بریم دوتایی همه جای مدرسه رو سَرَک بکشیم؟ شهریار سرش را بالا آورد، اشک درون چشمانش حلقه زده بود ، او سرش را به مفهوم آری تکان داد، سپس تمام سعیش را کرد که پلک نزند زیرا برایش حتمی بود که اشکش به پلک چشمی بند شده ، و هر لحظه امکان ریختن بر گونههایش را دارد. عاقبت درون دستشویی مدرسه ، و پشت درب بسته ی آن اشکش سرریز شد ، او بخیالش توانسته بود که مادرش را با حرفهای بی ربط و پراکنده ، از ماجرا پرت کند. در مسیر برگشت ، مادرش یکی از همکلاسی هایش به اسم داوود همکلام و همقدم شد ، آنها در دوسوی گذر محله ی ضرب ساکن بودند. داوود از دوست و همبازی خودش که در کوچهی آنها در همسایگیشان ساکن است ، با شوق صحبت به میان آورد ، لحظه ی خداحافظی از دور با دختر بچهای شش ساله به اسم نیلیا ، سلام کرد و دست تکان داد. از نظر شهریار ، داوود مفهوم خوشبختی بود زیرا یکی از دوستانش ، دختری با موههای کوتاه و خندان بود ، و برای او از انتهای کوچه دست تکان داده بود. شهریار از مادرش پرسید : مامانی امتحان کبچی چیه؟ مادرش پس از مدتی تفکر خندید و گفت امتحان کبچی دیگه چیه آخه؟ باید بگی امتحان کتبی. داوود و شهریار همراه سوشا سه رفیق شفیق از روز نخست و ابتدای دبستان باهم و درکنارهم بودند. درون کلاس درس معلمین زود درمییافتند که نباید اجازه بدهند آن سه کنار یکدیگر بنشینند و مانع از همنیمکتی، بودنشان میشدند، زیرا برخلاف شهریار، سوشا و داوود بسیار شیطان و بازیگوش بودند. آنها در مسیر منتهی به دبستان، که درحاشیهی رودخانهی زَر بود بایکدیگر همراه هممسیر و همقدم بودند هممحلی بودنشان نیز عامل دیگری بود که پیوند رفاقتشان را محکم و ناگسستنی میکرد.روزهایشان حول شیطنتهای کودکانه درمسیر مدرسه و قهر و آشتیهای دوستانه میگذشت. _گذشت از ان روزها چند سالی زود. معنای زندگی از نظر هرکدومشون یک چیزی بود. اونا که همقدم و همراه هم از کودکی عبور کرده بودند، رسیدند نبش کوچهی نوجوانی. سوشا از رفقاش پرسید♪؛ زندگی، مفهومش ٫چیه ازنظرتون؟ داوود؛ خب زندگی یعنی یهنامهی عاشقونه لابهلای سَبَد گل. بعدشم حتما یهسیگار، یهگیتار، ترانهخوانِ بیدار ،شکستِ عشقی یا شایدم لحظههای خوبِ دیدار. شهریار(بالوکنت)؛ زززندگی ککه اینانیست. زندگگی تتوفیق اجباری و عععَذاب زنده بودن ِ.زندگی دوران مممحکومیت روح ماست در زندان ججسم. -سوشا نیز مانند سابق ساکت و بی نظر بود. -®شبهای نوجوانی این سه رفیق به امید یهروز بهتر گذشت، روزاشون بد و خوب یا بلعکس یکبهیک از سر گذشت. همون روزایی که فکرشون شَربازی بود. به قول مامانشوکت ، تمام کاراشون توی اون روزا ، بیگاری و یاکه الافی بود. اما قشنگ بود هر چند که سر کاری بود. شبهای زمستون، سکوت عجیبی بود شهر خالی بود. ولی شور شوق نوجوانی براشون چقدر جنجالی بود. شهریار شلوغ ولی پرتنهایی بود. کولهبارش پر از خاطرات خوب پارک یا پاتق توی شهرداری بود. تاکه توی پیچ تند زمستون ۱۵سالگی ، یه حادثه شوم در کمین سوشا نشست. سوشا پیمانهی عمرش پر شد و سر رفت، محکوم به هجرت شد ، نیمهشبی سفید و برفی توی خواب ، پر کشید. از غم رفتنش شهریار خیلی افسرده شد . درداش رو با نوشتن خالی کرد روی تن کاغذ . گاهی دفتراش کم بودن واسه هجم زیاد حرفهاش. غم و غصه و دردهاش مثل خوره از درون روحش رو در انزوا میتراشیدن ، روحش خط خطی میشد اما بیصدا و در خفا. شهریار لوکنت داره ولی ساکته و حرفاش رو قورت میده و نمیزنه تا شنونده شه. باخودش میگه که حرفام رو بزنم که چی؟ این حرفای ناگفته باشن واسه جایی بهتر و با صدایی بلندتر. اون مثل یه آدم لاله که زیاده حرفاش. داوود که بیخیال این حرفاس. اون خوشِ با خداش. یه ایده داره فقط واسه فرداش . اسمش بجای داوود ، بشه دیوید . روزگارش بشه کشتی، این شهر خیس بشه دریاش. اونم ناخداش. در نقاشیهای جالب شهریار ، هراسی اسفناک و حالاتی فراجسمی و مخوف ، بچشم میخورد . هرچند که شهریار سن زیادی ندارد ، اما در نقش و نگارهای شلوغش نشان از انتزاعاتی ژرف دیده میشود _ شهریار پسرک شاعر مسلک و عاشق پیشه ی شهر ، در تکلم کمی مشکل دارد و با لوکنت حرف میزند. او تا ده سالگی مانند بلبل ، چـــَــعچَع سر میداد و همچون چشمه ای روان ، کلمات در بیانش جاری میشد. اما در یکروز معمولی و در جریان اتفاقی که طی روزمرگیهایش به وقوع پیوست ، او قدرت تکلمش را برای مدتی از دست داد. و پس از مدتی کوتاه ، به آرامی و پیوسته بهبودی نسبی یافت. ولی هرگز مانند روز اولش نشد. او هرگز نگفت که آنروز واقعه ، چه شد و بر او چه گذشت که از شدت ترس ، شوکه شد و زبانش بند آمد. تنها چیزی که برای عموم آشکار بود این امر بود که او مانند معمول و همیشه سرگرم بازی با دوست و همکلاسی اش ٫داوود٬ بود که بی مقدمه و یکباره دچار تشنج شد. اما دکترها میگفتند که او شوکه شده و ترسی فراتر از حد معمول و بیش از توان و ظرفیت ، آدمی به وی تحمیل شده که سبب اختلال در نیمکرهی سمت راستی مغزش و بخش مربوط به تکلم گشته. –او ش شوکت خانم ، انتهای کوچهی میهن ، در محلهی ضرب زندگی میکند. شهریار و داوود به همراه دوستِ مرحومشان ، سوشا با هم در یک کلاس و مدرسه دوران ابتداییشان را گذراندند . همواره همکلاس ، هممسیر و هم محلی هم بودند ، ولی در پانزده سالگی ، در یک زمستان سرد و نیمهشبی برفی ، در حادثهای شوم ، سوشا درگذشت ، و سالها بعد شهریار و داوود همچنان به یاد خاطرات خوش کودکی ، همراه و همدل با یکدیگرند . آنها در یک دانشگاه و رشته قبول شدهاند . شهریار با ورود به محیط دانشگاه و سپری کردن دو ترم ، سخت شیفته و دلدادهی دختری بنام نازنین شده است. و نازنین نیز بی اعتنا به عشق شهریار و دور از مسایل و وابستگی های عاطفی ، سرگرم گذراندن واحدهای دانشگاه خود است. ، پدر شهریار که سالها پیش فوت شده فردی خاص و اسمی (شناس) بوده. البته علت و عاملی که آوازهی او را در کوچه پس کوچهها ی خیسِ شهر ، پُر کرده بود ، چیزی نبود که برای پسرش سبب افتخار و سربلندی باشد. زیرا پدرش با قدی بلند موههای فر ، صورتی خطدار ، یکی از گنده لاتهای زمان خود محسوب میشد .پدرش را به اسم عظیم هشتی میشناختند. زیرا پدرش در جوانی ، بَـزَک کرده و عصب (ناراضی) کنج هر غروب ، گوشه ی پرخاشگر و شرور کوچه مینشست، و با اخمهای به هم گره خورده و درهم تنیده ، به رهگذران ، نگاه جثور و بیپَروایی مینمود. منتظر میماند تا کسی با او چشم در چشم شود، و به هر دلیلی به او طَشَــر بزند. او از بس بروی سکوی جلوی درب ، گوشهی چهارسوق ، زیر طاق هشتی نشست که اسمش گــِـرِهی کوری به آن خورد و او را عظیم هشتی لقب دادند. البته بعدها ، بلطف خاصیت گذر روزگار به مرور زمان ، به آرامی و ناخواسته ، با بالا رفتن سن و سالش ، اسمش از عظیم هشتی، به عظیم مَشتـــی مُبَدَل گشت. بمانَد که او فرد بیاعتقاد و لامذهب ’بیدین‘ بود. اما هرچه بود درون زندگیش به مرام و مسلَکی ویژه ، پایبند بود. او همواره در چارچوب تعریف شدهای از باید و نبایدها ، رفتار میکرد. او به اصول نانوشتهی کف خیابان، وارد بود. او خودش در برقراری و پایبندی به مقررات و قوانین حرف نخست را میزد. بعبارتی قانون را بهتر از قانون گذار میشناخت . همواره راهی برای دور زدن قوانین سراغ داشت. او قانونی ، قوانین را زیرپا میگذاشت. ولی ان دوران در حال گذار به عصر جدید و دورهی نوین و پیشرویی بود که چنین مسایلی درونش ، ملاک و معیار نبود. حتئ تمسخر آمیز و بی ارزش میگشت. در نهایت او قبل از تولد پسرش شهریار حین آوردن جنس قاچاق و ممنوعه از جنوب در درگیری با ژاندارمها پس از یک تعقیب و گریز جانفرسا به محاصرهی نیروهای ژاندارمِ زابل در سیستان در آمد و پس از تبادل آتش و زخمی کردن چندین افسر و سرباز به پایش تیری اصابت کرد، او در آن لحظهی خاص و وانفسا بینِ دوراهیِ بودن یا نبودن گیر میکند ، او از تسلیم شدن و زندان رفتن واهِمهای ندارد اما چندی پیش به همسرش شوکت ، که پا به ماه بود قول شَرَف داده بود که هرگز و به هیچ نحوی پایش به زندان نرسد . او خوب میداند که در مرام و مسلکش نیست و نبوده که هرگز حرف و قولش دروغ شود ، در آن وقت تنگ ، تیری در خشابش نمانده بود تا به زندگیش خاتمه دهد ، او بی مهابا از مخفیگاهش خارج شده و در حالی که تپانچهی خالیش را سوی افسران ژاندارم نشانه رفته بسوی آنها پیش میرود ، و طبق تصورش با آتش ماموران سمت خودش مواجه شده و در دَم کشته میشود. خبرِ فوت شدن و مرگ عظیم زودتر از جسدش به رشت میرسد و شوکت در غمی بیانتها فرو میرود. او پارچهی سیاهی را جلوی درب خانه اش به مفهوم عزاداربودن اهالی آن خانه نصب میکند ، و در عین ناباوری بجای شوهرش برای پدربزرگش ، حاجاقابزرگ مراسم یادبودی میگیرد، گویی با مرگ عظیم ، شوکت جایِ خالیِ حاجاقابزرگ را بیشتر احساس میکند و بطور ضمنی با رویکرد متفاوتش گویای اضحار پشیمانی و ندامتش از گوش نکردن به توصیه پدربزرگش و ازدواجش با عظیم بود. بعبارتی شوکت یک قطره اشک هم برای عظیم نریخت و حتی جویای محل دفن پیکر عظیم نشد. شوکت بخوبی میدانست که اینکارها کمکی به او نخواهد کرد و به این صورت نمیشود لکهی ننگ وصلت با شخصی قانونگریز و بدنام را از سرگذشتش پاک کرد . شوکت چنان به ریشهی و اصالتش بازگشته بود که گویی زمان به عقب بازگشته و او حوادث تلخ یکسالِ گذشته را در کابوسی شبانه میدیده. اما افسوس که آبِ ریخته بر زمین را نمیتوان جمع نمود . از آن بدتر ، یادگاری و امانتی بود که شوکت در رحم داشت و هشت ماهه باردار بود ، او هنوز به اتفاقات تلخی که هشتم فروردین ماه در کافه صحرایی رخ داده بود فکر میکرد، و شراکت شوهرش در قتل یوسف سجودی ،جوانِ خوشنام و قهرمان بوکس کشور ، را لکهی ننگی بر روزگار خویش میپنداشت. هربار که در عبور از کوچهی میهن ، با اَمجَدخانوم و یا اقای سجودی رو در رو میشد ، از خجالت و شرمندگی تمام چهارستون وجودش به لرزه در میآمد. او حتی بیش از همه نگران و دلواپسِ نذری که در سقاخانه کرده بود میشد. او احساس میکرد که در آیندهای نه چندان دور ، فرزندش که بدنیا آمد و بزرگ و جوان شد ، بخاطر نذر اشتباهی که کرده ، و یا بخاطر کفارهی گناهان عظیم، پسرش نیز همچون یوسف ، به ناحق جوانمرگ خواهد شد. زیرا به دست سردِ روزگار اعتقاد داشت. اما در نهایت به خودش امیدواری میداد که از کجا معلوم فرزندش پسر باشد؟! غمی که گویای شرایط عجیب و متفاوت روحیات منحصربفرد شوکت بود. و این امر که شوکت باور شدیدی به اعتقاداتش داشت که این چنین از نذر یک شمع در سقاخانهی محلهی سرخ در اضطراب و نگرانی سالها را پشت سر میگذاشت
۲۰سالگی شهریار
/√\/_ بتازگی ، بعداز سالیان سال ، شوکت خانم که پسرش به سن جوانی رسیده و دانشجو شده ،حرفهایی تازه و کنایهوار میزند . چندی پیش ، شهریار از درون تاریکی اتاقش ، به مادرش خیره شده بود ، مادرش داوود در روشناییِ سالن نشسته بودند. شوکتخانم میگفت♪؛ خب بسلامتی من دیگه وظیفهی مادری خودمو انجام دادم و واسه شهریار هم پدر شدم هم مادر. شهریار هم دیگه مردی شده ماشالله . و کم کم میره سر خونه زندگیش . و من باید فکری به حال پیری و تنهایی خودم بکنم . والا این روزا بچهها بیوفا شدن. مثلا همین اقدس خانوم که صبح تا شب ، سر کوچهی شما ، جلوی درب روی نیمکت کوچیکش ، چشم براه نشسته. و چشم دوخته ، بلکه پسر بی غیرتش بیاد و یه حال و احوالی از مادر پیرش بپرسه خودت شاهد بودی که با چه خون و جگری اون بچهاش رو سرو سامان داد. _مادر داوود♪: مگه خبرایی هستش که چنین حرفی میزنی شوکت خانم؟ شوکت؛ والا. چی بگم
-®(شهریار عمیقن به فکر فرو میرود . فردای آنروز ، چیزی به روی مادرش نمی اورد ولی شوکتخانم از سکوتی که پسرش پیشه کرده ، از رنجش و یا بروز مشکلی در روزگار پسرش آگاه میشود. شهریار همواره عادت به دلنوشتن دارد، و اکثرا حرفهای ناگفتهاش را مینویسد. او بیخبر است از اینکه در نبودش ، مامانشوکت ، تمام ناگفتهها را کنجکاوانه رصد و بازرسی میکند ، اما هرگز به رویش نمیآورد. اینک شهریار در دفترش مینویسد↓
∆≥≤ این روزها به خاطراتمون ، هم رحم نمیکنند.بتازگی بولدزرهای خشمگین ، یک شبه در هجومی ناباورانه ، به بازارچهی چوبی ، و بی دفاع زرجوب ، تکه ای پُررنگ از تاریخ این محل و شهر را با خاک یکسان کردند. و هزاران هزار قصهی ناگفته ، زنده به گور گشت . یادم است که قدیمترها ، در بچگی ، وقتی برای خرید به بازارچه میرفتیم ، من و داوود، در لابهلای مسیرهای تنگ و باریک ، مابین راهرو های خاکی و تاریک، که از مابین دکههای چوبی ،به یکدیگر میرسیدند ، مشغول بازی میشدیم. اصلا اکثر ما ، در عبور از همون بازارچهی کج و چوبی، بزرگ شدیم. حتی درخت چنار که وسط بازارچه بود رو هم از ته زدند.من تنها توانستم از درخت بلند چنار، تک شاخهای از نهال را نجات دهم. به امید آنکه شاید باز در جای جدیدی کاشته و ریشه بگیرد.
/\/_®آنگاه شهریار به فکر فرو میرود ، لحظه ای مکث و در ذهنش سوالی ناخودآگاه میشود مطرح !. آیا با ریشه گرفتن و جوانه زدن و رشد کردن این نهال ، درخت چناری که در بازارچه قطع گشت ، زنده خواهد ماند؟ سپس شاخهی نهالی که کنده بود را در باغچهی کوچک حیاطشان، کاشت. کمی بعد به راهنمایی مامان شوکتش، باز آنرا از باغچه در آورد ، و درون ظرف آبی گذاشت، تا بلکه ریشهای بدهد، و آنگاه بکاردش، به امید اینکه شاید ریشهاش در خاک بگیرد ، و رشد کند.شهریار با سابقهی افسردگی ای که دارد ، در غم فرو میرود و با حسی جدید و غمناک درگیر میشود. زین پس در غیاب بازارچه ی قدیمی ، خاطرات در وجودش زنده به گور خواهند شد. -®آنسوی دیوار ، و در خانهی متروک همسایهای نامحسوس، نیلیا بر تکه کاغذی رنگ پریده و شیری رنگ ، در وصف احساسش به داوود، (همبازیه کودکی هایش) مینویسد؛↓
∆داوود ، ميدانى دخترانه ترين تعبيرم به تو چه بود ؟ مثل ناخن ترك خورده ام ميماندى ، دلم نميخواست كوتاهت كنم -حيفم مى آمدطول كشيده بود تا آنقدر شده بودى ،خيلى دوستت داشتم ـ بودنت به من اعتماد به نفس ميداد ولى آخر بى اجازهی من٫ گير كردى به جايى. و اشكم را در آوردى _تمام تنم تيـر كشيد ديروز غروب ، پس از تکرار ِ ِایستادن چشم انتظار در صفی ناتمام ، و دیدنِ تو برای چند لحظهی کوتاه در آنسوی گذر ضرب ، تصمیم گرفتم که به این عشق یکطرفه خاتمه دهم و ريشه ات را بزنم. بی شک سخت است فهمیدن کسی که در کوچه پس کوچه های تنهایی پرسه میزندعاجزانه به رهگذران مینگرد تا شاید کسیتنها یک نفر وجود اورا حس کند _همه میگویند برایشان مهمی،اما کاش این حس قابل باور بودشاید تو مرا به خاطر نمی اوری ، تنها خاطرات بازیهای کودکیمان ، من را به تو وصل میکند گاه به این باور میرسم و ایمان میآورم که احتمالا من دار دنیا را بدرود حیات گفتهام ، اما روحم به دلیل نامعلومی درون دنیای مادی ، گیر کرده است. اما سپس به افکارم میخندم. سخت است که رسمی و یا ادبی بنویسم ، حرفهایم عامیانه و خاکی هستند ، پس همانگونه که راحتم مینویسم. مادرجون من، بهم میگه که خیلی رویاپردازم ، پس حتما اینها تصورات من هستند و من زندهام. اما. والا چه بگویم؟. گیج شدم. سالهاست زیر بارش باران خیس نمیشم، اما باز ، چتر همراه خودم میبرم. تا اینگونه شاید ، خودم را مانند دیگران تصور کنم_کاش در پسِ این ابرهای دروغینِ محبت،حسی بود که دلگرمی را چاشنی این بازیه ناعادلانه دنیا میکرد. من بی تو ، در مسیرِ آرزوهایم ٫٬بسوی ِ مقصد، بی وقفه پیش خواهم رفت. و در تلاشی پُرتکرار سمت _مشکلات ، هجوم خواهم برد من_ همانم که میاندیشم .صدایی در دلم به وجودم نجوا میدهد: و من ایمان میاورم که ارزوهايم محال نيستند _ميدانم كه در انديشه هاي مردمی حسود ، هم نميگنجد كه من آرزوهایم را بدست بياورم_ اما من ناشنوا ميشوم هنگامي كه ميخواهند مرا دلسرد كنند من نميخواهم بفهمم كه اهالی محل روياهايم را دست نيافتني خطاب ميكنند.__من ناشنوا ميشوم تا زماني كه به انچه لايقش هستم برسم آن روز ديگر خواهم شنيد،زمزمه هايی را كه در گوش هايم ميپيچد که به یکدیگر میگویند : به این دختر نگاه كنید! از کودکی پدرش را از دست داد و در دامن مادربزرگش بزرگ شد، روزگاری بخاطر بلند پروازي طرد شد. اما هرگز متوقف نشد و حال ، تو داوود، _ ای پسرک بی مرام ، ای تنها باقیماندهی خاطرات خوش کودکی ، نمیدانم سکوتی که در نگاهت موج میزند ، بخاطر چیست؟. به گمانم ، چهره ام برایت آشناست ، اما در پستوی خیالت ، نمیتوانی مرا به یاد بیاوری! نمیدانم تقصیر کیست؟ که این چنین گذر زمان همبازیهای کودکی را غریب میکند ، آنچنان از هم دور شده ایم که همچون رهگذری از کنارم عبور میکنی ، در حالی که همین چند صباح قبل تر ، در کودکانه هایمان ، دست در دست هم ، و یار وفادار یکدیگر بودیم ،آنقدر وفادار که حتی زمانی که قرعه به نامت بود تا گرگ شوی ، هرگز مرا نمیگرفتی ، و آنگاه که تو چشم میگذاشتی ، و من جایی برای قائم شدن نمیافتم ، باز همچون این روزها ، خودت را به ندیدن میزدی و کنارم عبور میکردی، اما ، آن ندیدن کجا! و این ندیدن کجا! _افسوس زود بزرگ شدیم ، _ حالا ، قصّه را هر کجا شروع کنم آخرش این اتاق غمگین است. تا ابد هم اگر تو راه نگاه کنم _باز سرنوشت من این است. این روزها ، چشمان هیز صفت بسیاری پی من میگردند ، و من در مرز باریکی از ابعاد دنیا ، سرگردانم _ من بی محلی و کم توجهی بسیار دیدهام اما اعتناء نکرده ام ، خب هر احمقی میتواند در برابر سلامم سکوت کند ، و یا بلکه به سوالم پاسخی ندهد . اما عاقبت کسی در جایی از این شهر ، به سلامم علیک خواهد گفت. این روزها هرکسی میتواند بگوید؛ دوستت دارم، ولی آدمهای محدودی میتوانند ثابت کنند که دوستت دارند. پسربی مرام ، خود نمیدانی که حتی با بی اعتنایی هایت نیز سبب خیر میشوی. زیرا تنها به عشق و بهانه ی یک نظر دیدار توست که هر غروب به بهانهی رفتن تا کتابخانه از مادربزرگم اجازهی خروج از خانه را میگیرم، عازم نانوایی ای که رو در روی کوچهی خاکی و بن بست شماست میشوم، زجرکشان ، حس سرگیجه آورِ صف طویل نانوایی را به جان میخرم ، از بس جای خود را به دیگران داده ام که ، غیر از خودت کل اهالی محل ، پی به عشقم به تو برده اند ، و هربار ، تنها از ترس اخم های ، شاتر نانواست که یک نان میخرم ، و نان همان علت است که موجب خیر میشود! . چون در انتها ، نان را به اقدس خانم ، همان پیر زن تنها و غمگینی میدهم که همیشه سر بن بست شما ، چشم انتظار، و بی روح خیره به جاده نشسته استتا قبل از کشف پیرزن ، به ناچار نان رو ریز ریز میکردم و در طی مسیر برگشت به خانه ، بر روی دیوارهای محل میریختم تا ، بلکه گنجشکها ، از این عشق نافرجام بهره ای برده باشند --من در خاطرات کودکانه ام بیاد دارم ان روزهای گرم تابستان در کوچهی بنبست شما ، كه همواره کنار هم و همراه یکدیگر بودیم ، و از همان زمان اطرافیانم مرا بدلیل موههای کوتاه و رفتارهای پسرانه ام ، مورد سرزنش قرار میدادند ، اما همان روزها بود که زندگی ام دستخوش تقدیر گشت ، و پس از فوت مادرم و هجرت پدرم ، من دست مادرجونم سپرده شدم و به ناچار از کوچهی بن بست خاکی مان به انسوی گذر تبعید شدم . اکنون سالیان بسیاری از ان روزها دور شده ایم و من دیگر ان دختربچه ی شیطان و بازیگوش با موههای کوتاهه پسرانه نیستم ، و به لطف قلب مهربان مادرجونم ، اموخته ام که چگونه یک دختر کامل وبی نقص و قوی باشم ، اما راستش را بخواهی هنوز هم زمانهایی که دامن تن میکنم ، احساس غریبی میکنم ،و چیزی از اعماق وجودم فریاد میزند که من دختر نیستم و هربار درگیر احساسی دوگانه با هویت خویش میشوم ، گویی بخشی از وجود من پسر است ، و حتی گاهی میپندارم که روح من ، پسریست که در کالبد دخترانه اسیر گشته . نیمی از وجودم با من غریبی میکند ، و هرچقدر هم به خودم تلقین و تمرین و تکرار میکنم اما باز نمیتوانم خودم را یک فرد با جنسیت مونث خطاب کنم
/\/_(کمی سکوت و مکث) *نیلیا دست از نوشتن برمیدارد* _ در دلش میگوید ،، وای خدای من ، چرا اصلا چنین چیزهایی را درون دفترم مینویسم ! من به مادرجون قول داده بودم که هرگز چنین حرفهایی را به میان نیارم . من قسم خوردم که هرگز از این حرفا نزنم ، - اخه چرا از هرچیز و هرجایی که میخوام بنویسم و یا بگم ، باز هم مسیرم به این بحث ختم میشه ، و این حرفا به میان میاد -® نیلیا کاغذهایی که نوشته را پاره میکند و درون سطل زباله می اندازد . تا در درّه ی فراموشی ها به اکران در بیاید. انگاه صدای سوت داوود به گوشش اشنا می اید. داوود که برای دیدن همکلاسی اش که در همسایگی نیلیاست ، به داخل کوچهیشان امده و بیخبر از چشمان عاشقِ پشت پنجره ، و بی ریاح در حال زمزمه کردن یک ترانهی غمگین و عاشقانه به پشت پنجره ی بسته و تاریک اتاق نیلیا میرسد ، و انجا روبه انتهای کوچه می ایستد به انتظار ، تا دوستش شهریار بیاید . داوود ناخواسته و تصادفا دستانش را به پنجرهی نیلیا ، تکیه میدهد و دست دیگرش را به کمرش ستون میکند. دراین حال ، از درون تاریکی اتاق ، نیلیا با خوشحالی به نظاره ایستاده ، و از اینکه با داوود تنها یک وجب فاصله دارد ، به شؤق امده و قلبش پر طپش شده. نیلیا اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پیدا کرده و به خودش جرأت و شهآمت میدهد ، تا پایش را از انچه که تاان زمان بوده فراتر گذارد ، بنابراین بدون هیچ برنامه ی خاص و از قبل تعیین شدهای ، پنجره را باز میکند ، داوود که مدتهاست طی سالیان دراز این پنجره را بسته دیده و به بسته بودن ان پنجره عادت داشته ، ناگهان از باز شدنش یکه میخورد، چند قدم با اضطراب به عقب میرود و با چشمانی درشت و دهانی نیمه باز ، خیره به آن میماند در همین حین که به آرامی قدمهایش روبه عقب میرود ناگهان به تیرچراغ چوبی برخورد میکند و با ترس فریادی میکشد و چابک و غیرارادی برمیگردد و سوی تیرچراغ میایستد ، با دیدنِ اینکه به تیرچراغ برخورد کرده کمی آرام میگیرد ، اما همچنان نفس نفس میزند ، او اینبار بیخبر از پشت سرش ، پشت به پنجرهی مرموز ایستاده که ناگه دستی بروی شانهاش میزند، او همچون ببر میجهد از جایش و میچرخد سمت پنجره، که با خندهی شهریار مواجه میشود ♪ش؛ چچ چیه داوود، چ چرا ت ترسیدی؟ چچ چرا رَرَ رنگ و رُخسارت پ پریده؟ داوود؛ بخدا من اینجا بودم ، منتظرت که یهو پنجره باز شدش منم برگشتم سمتش، که تیربرق اومد خوردش بهم، یعنی من خوردم بهش، تا برگشتم سمتش، یهو تو مثل یه روح بیصدا و ناقافل از پشت سرم اومدی و شونههامو گذاشتی زیر دستت، نه! یعنی با دست زدی رویِ شانهی من. شهریار؛ چ چرا هَ هَزیان میگی؟ من که هیچی ح حالیم ن نشد. ®(سپس هر دو به آرامی نزدیک پنجره ایستادند ، بطوری بروی نوک انگشتان پایشان ایستاده بودند که گویی یک یا دو سانتی متر افزایش قدشان ، توفیقی در کل ماجرا خواهد داشت_ در نهایت هم که در منظرهی آنسوی پنجره و درون خانهی بظاهر مخروبه ، با اتاقی پُر از خالی و هیچ روبرو گشتند، اما فضای سرد و بی روح اتاق ، چنان خاک گرفته و بیرنگ و لعاب بچشم می آمد که دل انسان میلرزید و نیرویی فراطبیعی در آنجا ، به احساس انسان نجوا میداد که چیزی درون آن مکان در حال تماشای آنان است ، از اینرو آنان به وحشتی غیر ارادی دچار شده و از لبهی پنجره فاصله گرفتند!) اقای اسدی باز با آن اخم های همیشگی و قیافهی حق بجانب ، از خانه بیرون آمد ، نگاهه مغرورانه ای به انتهای کوچه انداخت، و رفت
استامینوفن
پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .
وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :
به یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی . آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی . پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و . ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد در مورد . هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن ادامه بدند.
مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وقت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :
ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله
گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله
دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه
چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله
می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله
آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله
تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه
پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو شادی شنید !!!
مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و
درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :
عهد من این بود که هرجا
یار و همتای تو باشم
توی شبهای انتظارت
مرد شبهای تو باشم
چه کنم خودت نخواستی
شب پر سوز تو باشم
تو همه شبهای سردت
آتش افروز تو باشم
عهد من این بود همیشه
یار و غمخوار تو باشم
با همه بی مهری تو
من وفا دار تو باشم
چه کنم خودت نخواستی
شب پر سوز تو باشم
به همه شبهای سردت
آتش افروز تو باشم
یادش اومد که زندگی بی اون براش ممکن نیست، از ته وجودش دوست داشت بره پیش شادی ، ولی خودکشی به همین سادگی اصلا اون اهل این حرفا نیست ، احساس ضعف کرد ، نامه های قدیمی رو از صندوقچه ی کوچکش در آورد ، اون حتی ته چک سینما رو واسه خودش یادگاری نگه داشته بود ، خشاب استامینوفنی که ازش یه قرص کم بود ، پسره یه قرص دیگه شم برداشت ، و بدون آب خورد ،
رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودند، ولی چطور؟.
رومه ی حوادث فرداش تیتر درشت زد؛
آستامینوفن تقلبی باز هم قربانی گرفت .
اپیزود سینزدهم
وارونگی هویت.
تعصبات هرزه ء پیر
98ia
ﺳﺎﮎ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﮕﯿﻨﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ،ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدمهای کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکهی دوزخ متواری میشد ، پشت سرش خانهای در آتش میسوخت و صدای شکسته شدنِ ستونهای چوبی گاه سکوت را جر میداد و با هر صدا بر سرعت قدم های یاش افزوده میگشت. شعله های آتش به سرعت قد میکشیدند و از چهار کُنج خانه بالا میرفتند ، پیرمرد به ابتدای کوچه ی خاکی و قدیمی اش رسید ، کنار تیرچراغ برق چوبی و کَج ایستاد ، دستش را ستون بر تیرچراغ گذاشت، خم شد و چند سُلفهی عمیق سرداد ، شعله های آتش دیگر به پشت بام خانهی قدیمی رسیده و لوجَنَک سقف را فتح کرده بود و آنچنان شعله ها زبانه میکشید که گویی بر آسمانِ نیمه شب اسفندماه چنگ میزند .
دیگر آتش آنچنان پُررنگ شده بود که از هرکجای محلهی قدیمی ضرب میتوانستند آنرا ببینند . عده ای با نگرانی و دستپاچگی به سمت صحنه ی حادثه شتابان شدند و از کنار پیرمرد گذشتند و ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺧﭙلش را ﺯﯾﺮ ﭘﺎی ﻟﮕﺪ ﻣﺎل کردند پیرمرد دستی به ریش بلندش کشید و لبخندی محو در نگاهش موج زد ، لبخندی پلید و زشت بر لبانش نشست . لبخندی که همچون شعله های بیرحم آتش هرلحظه عمیقتر و قویتر میشد . پیرمرد روی به آتش ایستاده بود و شعلههای سَرکِش آتش در نگاهش موج میزد. پیرمرد یک دو جین کتاب قدیمی زده بود زیر بغلش. همان کتابهایی که یک عُمر بروی تاخچهی همان خانهی چوبی خاک خورده بود . همانهایی که هرگز نخوانده بودشان. پیرمرد عصایش را تکیه بر تیرچراغ زد آنگاه یک به یک بر کتابهایش بوسهای زد و آنها را درون ساک بزرگش گذاشت. دستانش را روی به آسمان بلند کرد و زیرلب چیزهایی زمزمه کرد. گویی درحال سپاسگذاری از خدایش بود همان خداوندی که با معیارهای کورکورانه و متعصبش میشناخت . همان خداوندی که یک عمر بنامش هرچه خواسته بود کرده بود. سپس دستی بر محاسن و ریش های بلندش کشید و عصابه دست ساکش را به کول گرفت تا لنگ لنگان از برابر جنایتی شنیع عبور کند. او ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻭ ﮐﻤﺪ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﯿﺪ .
درون خانه ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ سوگند ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺑﯽ ﺍﻣﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻭﺭﺍﯼ ﻻﯾﻪ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺖ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ نام ﭘﺪﺭش ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻋﺠﺰ ﺍﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﺍﻭ ﭼﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﺕ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ریسمان طنابﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺨﺖ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪ ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ ﺯﺑﺎﻧﺶ لال شد ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻏﻮﺵ ﭘﺪﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﭼﺸﻤﻬﺎ ﻭ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯿﺴﻮﺧﺖ ﻭ ﺳﺮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺎﭘﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﺗﻤﺮﮐﺰﯼ را از وی ربوده بود. او ﺑﺎ ﭼﺸمانی بُغض آلود غرق اندوه با ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﮕﯽ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﻗﯿﺪ طناب ها ﻣﯿﮕﺸﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩﻃﻠﺒﯽ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﭘﺸﺖ ﻭ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻘﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﻭ ﮐﯿﻨﻪی او ﻭﯼ ﻧﯿﺰ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺍﯾﻤﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻏﻮﺷﺶ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﯾﺎﺭﯼ ﺭﺳﺎﻧﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﻣﻬﺮﺵ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ . ﺍﻣﺎ هرﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﮕﯽ ﺑﺎﺯ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﺩ . ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﺪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺧﻮﺩﺳﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽ ، ﺩﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ،ﺩﻣﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺸﺪﺕ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ سوگند ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺶ ﺗﺒﺨﯿﺭ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﻥ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻪ ﻋﺠﯿﺐ ﻫﻢ ﺑﻮﯼ ﻏﺴﺎﻟﺨﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ بﮔﯿﺮﺩ و ملتمسانه سرش را بسمت درب بستهی اتاق چرخانده و لحظات را به کُندی به انتظار مانده تا بلکه پدر پیرش با عصای چوبی و ریش بلندش لنگ لنگان درب را بگشاید و به کمکش بیاید.
.
چند سال قبل
ﺁﻥ ﺷﺐ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ دومین ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﺕ ﻣﻌﺎﻓﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﻋﯿﻨﮏ ﻣﺴﺘﻄﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮔﺬﺭایی ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ، ﺁﻣﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ : سیاوش پسرم ، ﺩﯾﮕﻪ ﻭﻗﺘﻪ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻨﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﻤﺶ !.
ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﯾﻦ ﻟﻮﺱ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻃﻮﺍﺭ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﮐﻨﺎﺭ . ﺗﻤﻮﻣﺶ ﮐﻦ . ﺁﺩﻡ ﺷﻮ . سیاوش ﻣَرﺩ ﺑﺎﺵ .
ﺩﺭ مقابل فرزندش ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﭘﺪﺭ ! ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ،ﻣﻨﻮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﯾﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻫﯿﭻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺭﻭﯼِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻪ. پدر ﻣﻦ ﺍﺩﺍ ﺩﺭ ﻧﻤﯽﯾﺎﺭﻡ . ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﻢ .
ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻀﻼﺕ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﻨﻘﺒﺾ ﻭ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻏﻀﺐ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻣﺰﺧﺮﻓﺎﺕ ﻓﻘﻂ ﺗَوَﻫُمِﻪ، ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺗَوَﻫُﻢ !! از خَشمِ خداوند بترس ، آتش جهنم رو به جون نخر ، از برادرهای دیگه ات یاد بگیر. تو هم مثل اونا باید سروسامان بگیری ، چه معنایی داره که کُنج خونه وَرِ دل پدر پیرت نشستی. مگه تو مَرد نیستی؟ پس لشتو پاشو برو بیرون از خونه و یه کاری واسه خودت مهیا کن. پسرکهی اَلدَنگ نه نماز میخونی نه روزه میگیری ، نه تکلیف شرعی میفهمی چیه، اصول دین میفهمی چیه؟ نه معلومه که نمیفهمی ، فروع دین که عمرا بفهمی یعنی چی! ، نه آبرو شرافت سرت میشه . نه شهور و شخصیت سرت میشه .ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﯽ ﮔﻤﺸﻮ ﮔﻮﺭﺕ ﺭﻭ ﮔﻢ ﮐﻦ . ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺣﯿﺜﯿﺖ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ.( ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ)
؛ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﻣﯿﺸﺪﯼ ﯾﺎ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ،ﺑﺎﻫﺎﺵ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪﻡ،ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺠﺰ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻨﺤﺮﻓﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ . ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﭼﯽ ﺑﺪﻡ؟
ﺳﯿﺎﻭﺵ قطره اشکی در چشمانش حدقه زد ، نفسش بالا نمی امد ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :
ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻣﻨﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ ،ﺗﺤﻤﻠﻢ ﮐﻨﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽﺭﻡ ، ﻣﯽﺭﻡ ﺟﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﻮ ﻧﺸﻨﺎﺳﻪ »
ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﺳﺪ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺷﺐ ،ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻋﺎﺩﯼ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ﭼﯽ ﺑﭙﻮﺷﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ،ﻣﺸﮑﻞ ﻻﯾﻨﺤﻞ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﺭﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﻧﺸﺎﻁ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﯼ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﺪ ؟ﻧﻘﺎﺏ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺻﺤﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻘﺸﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ؟ ﻣﻐﺰ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﯼ ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺍﻭﻟﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ . ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﯼ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﮏ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺳﯿﺎﻫﯽ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﮔﻢ ﺷﺪ. سیاوش در بیست سالگی از خانهی امن و پدری اش رانده شد ، گویی که در سکوت فصل جدیدی در طالعاش خوانده شد.
روزهای نخست خارج از خانهی پدری سختتر از آوارگی در غربت بود اما هرچه بود از تحقیرهای پدر راحت بود ، ماههای سخت و دشوار گذشتند و روزهای سختتر آمدند ، در اوج درماندگی سیاوش ساکت ماند تا بلکه خدا نیز حرفی برای گفتن داشته باشد ، و به یکباره روزنهای از پرتو نور در دل سیاهی تابید و به همان سرعت که روزهای سخت و سرد آمده بودند رفتند و جایشان را به خوشبختی های کمعمق ولی ممتد سپردند و سیاوش طی ده سال قدم به قدم پله های رسیدن به آرزوی همیشگی اش را پیمود تا همانی شود که میپنداشت.
(تغییر جنسیت)
اپیزود دوم (یکروزمعمولی)
در گردش پُر رمز و راز روزگار سوگند(سیاوش) به پیچِ پر شیب و تنده سی سالگیش نزدیک میشود و به لطفِ چرخش پُرتکرار عقربههای کوتاه و بلندِ ساعت گرد شهرداری، زمان به پیش میرود .سوگند ثابت قدم و پابرجاست هنوز ، اما ردّ پای جَبر طبیعت و زخم های روزگاری بد و مردمانی ناسازگار بر جسم و روحش پیداست .
غم انگیز بود که خیابان پر بود از قرارهایی که، یکی نیامده بود،
یکی بی قرار و دلشکسته، برگشته بود! اندوه دخترک اما از جنس سوم بود او با هیچ کس هیچ کجای این شهر هیچگاه قراری نداشته.
سیاوش ک آکنون تمام مراحل قانونی و پزشکی را طی چند صباح اخیر از سر گذرانده بود ، به مراد دلش رسیده و نامش سوگند شده است
سوگند همیشه با افکاری عجیب دست به گریبان است و اسیر تخیلات فانتزی خاص خودش است مثلا در باور او شهر همواره در حاشیه سردتر است
یا که مثلا مسیر آسفالت خیابان به تنِ خاکیِ کوچهشان فَخر میفروشد
یا اینکه تمام بیوه های شهر موههایشان سیاه و سفید است و در بلاتکلیفی بسر میبرند اما اگر رنگ مویشان را شرابی کنند بختشان بلند و تکلیفشان روشن میشود.
. تقویم چهاربرگ بروی دیوار به نقطهی قرینه میرسد . آخرین روز شهریور ماه فرا میرسد ، سوگند سوار بر کفشهای شیک و پاشنه دارش بلندتر از بلند بچشم میرسد ، مانتوی جلوی بازش عطر نو و رنگ تازگی دارد، هرچند نسیه و اقساط است اما بقول خودش ،آدم خوش حساب ،شریکِ مال دیگران است . .
او از اتاق کوچک و اجارهای خود بیرون آمد و از خانهی کلنگی خارج شد ، درون کوچه در اخرین روز تابستان سی سالگیش ایستاد و مات و مبهوت خیره به تنِ خاکی کوچه به فکر فرو ریخت. و ناگزیر خاطرات کودکی یک به یک از پیش چشمان نافضش رژه رفتند که از صدای پارسِ سگِ همسایه ریسمان افکارش گسسته شده و خاطرات نیمهکاره از خیالش متواری میشوند.
در این هنگام همسایهی سوگند بناو داوود نیز از درب خانه ی کلنگی خارج میشود و در حالیکه نگاهش را به زمین دوخته و مانند همیشه بیش از حد محفوظبه حیاست با خجالت و صدایی آرام :
–سلام یعنی خداحافظ خانم سوگند
سوگند با شوخطبعی و صدای دورگه و لحن لاتمنشانهاش :
_داوود این چه وضعشه ؟ مارو مَچَل کردی ؟ یعنی چی که سلام ، خداحافظ؟ تکلیف منو روشن کن تا بفهمم داری میری یا داری میای ؟ من گیج شدم داوود . ای بابااا عجب گیری افتادیمااا. مگه شلوارت رو پشت و رو یا برعکس پوشیدی که اینطوری حرف میزنی؟
داوود که باز طبق همیشه از لحن جدی سوگند گیج شده ، نمیداند که سوگند شوخی میکند یاکه جدی با وی حرف میزند!. با سردرگُمی شلوارش را وَرانداز میکند و با صدای لرزان و مُرَدَد ؛
– نه بخدا قصد توهین یا بی احترامی خدمتتون نداشتم ، چون شمارو یهو دیدم گفتم سلام عرض کنم اما چون دیدم شما هم مث خودم دارید میرید بیرون گفتم خدمتتون خداحافظی عرض کنم ، در ضمن هم ، نخیر خانم سوگند. شلوارم رو برعکس نپوشیدم، منو گیج کردید نمیفهمم چرا چنین تصوری کردید ، مدل شلوارم همینجوریه . باور کنید برعکس و یا پشتورو تن نکردمش.
سوگند که خندهاش را موزیانه مخفی کرده ، کمانِ ابروهای نازکش را بالا میدهد و؛
_آخه میگن که یه یارویی شلوارش رو پشت و رو و برعکس پوشیده بوده و وقتی که داشته میرفته انگاری داشته میاومده و بلعکس ، هروقتی داشته میاومده انگاری داشته میرفته و واسه همین هرکی رو میدیده میگفته سلامخداحافظ خخخخ (سپس قهقههی خندهی بلندش تا آنطرف عرض باریک رودخانهی زر میرود )
سوگند در چند قدمی که تا سر محلهی ساغر باقیست با او همقدم میشود و میگوید؛
–داوود میخوای یه پیشنهادی بهت بدم که توی زندگی بدردت بخوره!؟
_چه پیشنهادی خانم سوگند؟
–نترس داوود جان چرا سرخ شدی؟ نمیخوام ازت خواستگاری کنم که ، میخوام بهت بگم از این به بعد هرکی ازت پرسید که اسمت چیه؟ تو نگو داوود
_خب پس چی بگم؟
–بگو دیوید
سوگند اینرا میگوید و سپس نگاهی به آسمان میدوزد و آهی از ته دل میکشد و طبق معمول بسمالله زیر لب گفته و راهیِ سرنوشتش میشود. داوود عمیقا بفکر فرو میرود و هیچ دلیل و ربطی برای عنوان نمودن چنین مطلبی نمیابد و از اینکه سوگند اینچنین بی مقدمه نظرش را گفت و رفت حس خوبی به وی دست میدهد و نسبت به سوگند بیش از پیش احساس دلدادگی و صمیمیت میکند. در سوی دیگر اما قدمهای ظریف و نهی سوگند بروی سنگفرش خیابان توجهی رهگذران را جلب میکند و یک به یک نگاههای پیر و جوان ، غریب و نانجیب ، به تق و توقِ صدای پاشنه های بلندش دوخته میشود. پیاده رو کمی شلوغ تر از معمول است ،سوگند از کوچه پس کوچههایِ به همگره خوردهی شهر میگذرد و بی اعتنا به متلکهای پرتکرار به مسیرش ادامه میدهد تا از محلهی ساغر به بازارچه ی قدیمی ای که پُر از دکههای قدو نیم قد چوبیست میرسد ، به سراغ کافهی دودگرفته و شلوغی میرود ،همان کافه که در روزگاری نه چندان دور با شکل و شمایل و جنسیتی متفاوت و با پوشش پسرانه در آن آمد و رفت میکرد و پاتوق او محسوب میشد. اینک نیز چیزی عوض نشده و سوگند بی اعتنا به تفاوت جنسیتی اش با تمامی مشتریهای درون کافه به آنجا میرود و در پوشش نه و غالب شخصیتیاش آنچنان راحت و خوشبخت بنظر میرسد که حتی چشم حسود روزگار نیز به وی دوخته شده. سوگند وارد کافه میشود، کافهای باریک و بلند ، که در دو سوی آن ردیف هایی از میز و نیمکتهای چوبی و زهوار دَر رفته چیدمان شده و قلیانهای شیشهای در یک خط فرضی به صف ایستادهاند و صدای قُلقُل و جوش و خروش آب درون شیشهی قلیان به یکدیگر پیچیدهاند، سوگند را همگان در بازارچهی چوبی میشناسند و هرکس بنحوی هویت جدید و اصلی او را پذیرفته است سوگند خوشمَشرِب و زبانباز تر از آن است که بگذارد کسی در پاتوقش به وی متلک بگوید و خودش آنچنان دستپیش را گرفته که قاب سبقت را از همگان میرباید. از نظر برخی او بیشاز حد تحمل زیباست و آن حجم غلیظ از آرایش بر چهرهی شاداب و سرخوشش به او درخشش خیرهکننده ای میدهد که حتی از فرسنگ ها دورتر نیز توجهی کلاغها را به خود جلب میکند حال چه برسد به انسانها. لایهای ضخیم از دود قلیانها و ترکیب عطرهای دوسیب و نعناع بر فضای کافه جولان میدهد ، صاحب کافه در ضلع روبرو پشت پیشخوان و کنار سوت سماور با لُنگی قرمز به گردن و عَرقگیر نازک و سفیدی بر تن ایستاده و به تقلید از رسوم زورخانهای آونگی فی و زنگدار بالای سرش آویخته و به نُدرت زنگ آونگ را بصدا در میآورد مگر آنکه به حُرمت سیبیل کلفتهای محله و یا پیر و ریش سفیدان بازارچه و برای عرض ادب و ارادت بهنگام ورودشان به کافه و لحظهی سلام و علیک با دستش ضربی به آونگ میزند تا صدای منحصربفرد ناقوس مانندش فضا را تسخیر کند تا حُرمتگذاری و ارادتمندی خاصش را به این نحو بیان کرده باشد. اما در این بین از رویِ شوخطبعی و محبتی که به سوگند دارد هرگاه با دیدنش آونگ را بصدا در می اورد تا شاید بدینترتیب به برخی از تازه واردها که سوگند را نمیشناسند بفهماند که او نورچشمی و عزیز کافه است تا مبادا کسی نظر بد و یا فکر کجی به وی داشته باشد.
اینک هم صاحب کافه که از ورود سوگند آگاه شده به رسم رفاقت و ارادتی خاص و دوطرفه که طی سالیان اخیر بینشان برقرار گشته ضربی به آونگ میزند و صدای دلنوازش در محیط منعکس میشود همزمان لبخندی بر چهرهی سوگند مینشیند.
سوگند پس از نگاه پُرعِـشوِهاش خنده اش را پشت اخم های به همگره خورده ای پنهان نموده و با صدایی بَم تر از معمول میگوید؛
سامو علیک آق خلیل
خلیل که بخوبی از شوخ طبعی سوگند آگاهست و قصد ندارد که برابرش کم بیاورد پاسخ میدهد؛
عام و علیک مشتی
سوگند طبق معمول عادت به کَلکَلهای دوستانه و لات منشانه با وی دارد در پاسخ میگوید ؛
_ اولا که مشتی خودتی. دوما که مشتی توی مشهده. سوما که مشتی گُنبدش از طلاست چهارما که مشتی سرش گِرده ، پنجما که مشتی دوسمتش مناره داره ششما که منارههای همیشه شق مونده و دسته بلنده. بازم بگم یا بسه؟ این همه حرف معنادار و متلک رو چطو تنهایی خوردی؟ چطو میخوای هضمش کنی ، میخوای چندتاش رو بپیچم ببری؟
خلیل که خندهاش را پشت سبیلهای پر پشتش پنهان نموده میگوید:
_ آخه تو پس کِی میخوای آدم بشی ها؟ پینیکییو توی بیست و چهار قسمت آدم شد ولی تو سی سال داری هنوز آدم نشدی! چای کوچیک میخوری یا بزرگ؟
سوگند با طعنه و لحنی کنایهآمیز با عشوهای طنزآلود پاسخ میدهد؛
والا من که خودم از چیزای بزرگ خوشم میاد ولی خب همیشه اولش که کوچیکه بعد یواش یواش بزرگ میشه ، مگه نه آق تیمور؟ تیمور که شدیدا محو در حل کردن جدول یک مجله شده و اصلا نمیداند که بحث در چه موضوعیست ، سری به مفهوم تایید تکان میدهد و میگوید :
_بله فرمایش شما متینه .
سوگند هم با شیطنت و زیرکانه از حواسپرتی تیمور سوء استفاده کرده و او را دست میاندازد و میپرسد؛
_آق تیمور شما میخوری یا میزاری بزرگ شه؟ میتونی بزاری لای پات بچه شتر شه!.
مجددا تیمور سری به مفهوم تایید تکان میدهد و زیر لب میگوید؛
بله بله حق با شماست کاملا فرمایشتون متینه.
سپس انفجار خندهی مشتریان داخل کافه که تا ده حجره آنسوتر فضا را میشکافد.
اپیزود پایان
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ،ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻗﺒﻞ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﭘﯿﺪﺍﯾﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ،ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻣﻨﺪﺭﺱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﺎ دﺳﺘﺎﻥ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﺪ ، ﮐﻪ پسرش ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺩﺭ ﺧﻠﻘﺖ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻩ،ﺑﺎ ﻫﻮﺭﻣﻮﻥ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﻭﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﺭﮔﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺪﺭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ . ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﮐﻼﻣﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ . ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻏﺮﯾﺒﻪﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ .
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﻫﺮ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑَﺮﺯَﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ زیرچشمی و موزیانه به اطرافش نظری بدبینانه میانداخت تا واکنش جدید اطرافیان و اهالی محل را رسد کند ، او در خیالات و افکاری بیمارگونه اسیر بود و میپنداشت هرکجای رشت در هر راه و بیراه مردم مشغول مضحکه کردنش هستند و هر چه را میدید و میشنید به بدبینانهترین حالت ممکن تعبیر مینمود و وجود سوگند را لکهی ننگی بر شرافتش میدید او ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﻫﺎ ﻭ ﭘﭻ ﭘﭻ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ را در ﺳﺮﺵ به ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺻﻮﺭ ﺍﺳﺮﺍﻓﯿﻞ میﺷﻨﯿﺪ ﻭ یک صبح که از خواب برخواست تصمیمش را گرفت و ﻣﺼﺮّ گشت ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ چنین لکهی ننگی را از روزگارش پاک کند و صداهای منفی و خندهای تمسخر انگیز و تمام پچ پچ هایی که در سرش میچرخیدند ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻨﺪ .
ﭘﺮﺩﻩ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﯿﺮﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭﯼ ﺗﻦ ﮔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﯼ سوگند ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺪﺍﺧﺖ . قطرات اشکی ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ سوگند ﺭﻭﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎ ﻋﻄﺶ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﭘﺪﺭ ، ﯾﺎ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺧﺸﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ . ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
ﺍﯾﻦ ﺟﻬﻨﻢ،ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .
ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺎﻟﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﭘﻠﮑﻬﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ .
سوگند ﺩﺭ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﺵ ، ﺩﻭﺩﯼ ﻏﻠﯿﻆ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﯿﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﻣﻨﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﻮﺫﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ محلهی ضرب ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ آن ﺧﺎﻧﻪ ﺧﯿﺰ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪﻧﺪ . ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻤﯽ ﺩﻭﺭ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﻼﻏﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ، ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﮐﺶ ﺁﻥ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻮ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﺮﻡ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ،ﺭﺍ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯼ ﭘﺮ ﺑﻐﺾ سوگند ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﻫﺠﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻧﯿﺶ ﻧﮕﺎههای ﺳﺮﺯﻧﺶ ﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﺸﺴﺖ .
یکروز معمولی، کمرنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه و دستانِ روزگار سنگ گردیدهبود ٫؛٬
پسرک پر از حرف های ناگفته ای بود که گوش شنوایی برایشان نیافته بود. آسمانِ شهر، همچون دریایــی بیرحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود، ٫؛٬ چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود ٫؛٬ از فرط بارش باران ، رودخانهی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، کمی به حال و روز خود و روزگار نگاهی خیره دوخت . و دریافت که در بازی پر کلک و دقل این فلک ، چه مظلومانه باخت. از درد زخم های نهفته بر روح و تنش هر دمی میسوخت ، اما بیصدا خیره میماند و به نقطه ی نامعلومی مات و مبهوت چشم میدوخت ، در دلش میگفت چه توان کرد ، باید ساخت.
در آن غروب بارانی نیز باز پسرک غرق غصه هایش تکیه بر نجوای درونش زد ، و بوضوح دریافت که در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپرده شد ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصائب نمود ،جریان خودکشی در وجودش شریان گرفت عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود ٫؛٬ باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محلهی ضرب برده بود ، و بیوقفه موجمـــوج بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ، رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بیبرگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬ سقفِ پیر و فرسودهی اتاق زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، نالهاش را همچون فریاد و آه در چهار کُنجِ باغ پیچانده بود ٫؛٬ پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میزند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، به گمانم او دوشیزه ای نجیب باشد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگیهای کِسالَتوارِ زمانه ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود ٫؛٬ همچون هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ، بهانه میشود ٫؛٬ پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬ باغ بشکل شَرمآوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو میاندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬ مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند ٫؛٬ افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند ٫؛٬ نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند ٫؛٬ باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ , پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از پیچ و خمهای محلهی ضرب است ٫؛٬ پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچهی پیر و کهنه ، پنهان میکند ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند ٫؛٬ پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند ٫؛٬ سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود ٫؛٬ ناگهان صدای مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛ پاییز ، منم. پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت . من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستادهام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم. جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند ٫؛٬ اما افکار پسرک رنگی از احساسات عاشقانه نبرده و در این اندیشه است که در باغِ زرد ، هوا سردتر از پیچ و خمهای محلهی ضرب است
مهربانو میگوید؛. من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم. محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید! ٬٫؛٬٫ پسرکغزلفروش با بی خیالی و بی ریاحی میگوید؛ گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم انارم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟ مهربانو جان من کدام گوشهی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی
،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .
تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه ی زلال عشق، جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب .
آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش ، بی قلب و شریان خون.
سوء سوء نور چراغ ، و ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور .
لحظاتی در عمق مبهم سیاهی و سوت و کور ، همه جا غرق سکوت
بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار نمور.
آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار
اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه
دستش رسید به
مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت
سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی
جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم
کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع
وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .
ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم
ریزش بی وقفه ی اشکریزان ِ موم بر قامت عریانِ شمع ،
جای خالیه پسرک و رد پای چای بروی فرش
ادامه دارد
اپیزود بعد را بخوانید.
//اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد.
و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است که پیشنهاد میکنم برای اگاهی از آن ، اپیزود دوم را بخوانید .
آینه ی ایستاده ی قدی. قابی چوبی تراشیده رنگین . پسرک غزلفروش خیره به تصویری پاشیده غمگین. آسمان ابر ، زیر پایش قبر. بارش باران و صبر. خلا چتر . سمت محله ضرب روانه. رسیدن به رودخانه ی زر شبانه . ناامید از زمانه . پل باریک ، آینده تاریک . هیچ کس صدای سقوطش را در رودخانه نشنید. همانطور که هیچ کس حرفهای پشت سکوتش را نشنید.
شهروزبراری صیقلانی
درباره این سایت